سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس دانش خود را به رخ مردم کشد، خداوند او را روز قیامت انگشت نما کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
انصار حزب الله گیلان
همه ما به زمین بازمی گردیم؛ فقط چگونه بازگشتن ما مهم است. چه سوزانده شویم یا در زمین دفن شویم بالاخره به زمین بازمی گردیم و شاید در برخی از موارد هم مومیایی شویم. دکتر محمد علی هالو

 

این خواب واقعا برایم اتقاق افتاده است و وقتی هم بیدار شدم ..بمن گفتند دوباره بتو فرصت داده می شود برو  مسایل و پرونده ات را اصلاح کن... با دوستان مشورت کردم گفتند شما نویسنده و محقق هستید بنویس تا برای دیگران آینه عبرت شود...

 خوابی دیدم همانند واقعیت برایم پیش آمد ..صبح براب تهیه خبر  می خواستم بروم  فرمانداری  آستارا ...دم راه  یک خودرویی جلوی من پیچد و با سلاح کمری که سه نفر بودند  مرا مجبور کردند  به طرف ساحل صدف بروم ..بیشتر به کارکنان دولتی می امدند و فارسی صحبت می کردند  و بمن گفتند یک بار ربجستی ملخک  دوبار بجوستی ملخک ..آخرش .... یک باره دست و پای مرا با چسپ و دتبند پلاستکی بستند ...من در آن حال فکر می کردند اینها  مامور امنیتی هستند می خواهند مرا کتک بزنند رها کنند  یکباره صدای دو شلیگ سلاح شنیدم ... پس از آن یک باره  خودم را با یک فرد در منزل دیدم  و تعجب کردم ..این مرد مرد نورانی همانند زنان در منزل من چکار می کند و خواستم بوی حمله کنم  گفت ایست اسماعیل فرزند اسدالله  من فرشته مرگ قبض روح شما هستم ومن فریاد کشیدم برو پی کارت من خود هفت خط رو زگارم ... یکباره پسرم علی را دیدم از خواب بیدار شد و بمن سلام نکرد تعجب کردم...گفت آدم حسابی به بابات سلام نکردی ( سابقه نداشت ) لا اقل بپرس  مادر م در این خانه است این مرد غربیه کی است.. یکباره دست مرا مرد گرفت به آسمان سیبلی رفت ..احساس سبکی کردم .. دیگر یکباره حس کردم  دیگر متلعق به این دنیا نیستم ....دیگر تا چند لحظه پیش که در خصوص زنم احساس مسئولیت و غیرت نکردم ...دیگر قراربود 40 میلیون چکم را برگشت بزنم برایم مهم نبود ..یکباره همه چیز برایم بی ارزش شد و احساسی راحتی کردم ..

مرد همراه من گفت اسماعیل روحت همین اعلان رسما از بدنت خارج شد  و بخاطر همین دیگر احساس به این دنیا و ناراحتی برای زن و فرزندت نمی کنی ...

می گفتند بعداز جدا شدن روح به عالم دیگر می روید باور نمی شد یکباره  در جهان دیگری به نام برزخ  خودم را دیدم  و ارتباط او با دنیا قطع گردید

 

 زمانی که قلبم که دو تیر خورده بود  از تپش باز می ایستد و مرگ فرا میرسد ، پس از خروج روح از جسم ، ابتدا به یک حالت آرامش و آسایش گسترده و عمیق می رسد… و فرزند و زنم را دیدم اما مثل اینکه آنها را نمی شناسم و هیچ گونه احساسی به انها نداشتم ..

کلیه ی دردها ورنج ها از جمله پاس شدن چکم و خبر نگاری  و مشکلات مالی ، به یک باره ناپدید میشود و یک فروغ تابنده اطراف را گرفت

 به مرد همراهم که اسمش را می گفت من فرشته مرگت هستم ..گفتم الان من کجا هستم.. یکباره  خود را درساحل صدف دیدم ... چند مامور انتظامی و خودرو آمده بودند و مامورین تشخیص هویت هم آمده بودند ..  یوسف هدایت و فاخری هم آمده بود ...حسن گفت یوسف دیدی بخاطر زبان درازی سرش را داد .یوسف گفت حسن خدا رحمتش کند بما که بدی نکرده است ..

 یک باره  دو نفر از خبرنگاران  با خودرو خود آمدند با فاخری و یوسف  سلام و علیک کردند ..گفتند ما باورمان نمیئ شود و آنطور علی نزاد هم آمد و پزمان هزبری یکباره خبرنگاران هم همراه دادستانی و نیروی انتظامی آمدند ..

دونفر از خبرنگاران یکباره آمدن سر جنازه من گفت بی شرف آخرش چه دیدی آخرش گور به گور شدی ....

 رامین  تلفنی با چنگیز  صحبت می کرد جلو رفتم  شنیدم  چنگیز می گفت آستارا از شر وبلاگ نویسی اسماعیل راحت شد ...بنده خدا مریض و روانی بود راحت شد ..برنامه بر ایش داشتم اما دیگر زحمت مرا کم کرد...

 سیروس با چندنفر از اهالی سیبلی هم آمده بودند  سیروس می گفت سر جنازه من اسماعیل آروز داشتم تو بدست من کشته شوی در انتخابات رد صلاحیت کردم به کمک  صسا و حق ت بود چند  پیش با گزارشات و توطئه های من اعدام می شدی ..

صدای گریه شنیدم محمدرضا من با مادرش و سه دو نفر عمویش  آمدند  آمد مرا بغل گرفت مامورین جدایش کردند ..من احساسی به فرزند نداشتم و تعجب هم نمی کردم می گفتم چرا علی و زنم مرا بغل کردند

دیگر جهان مادی پرازدغدغه ونگرانی وحرص ودلشوره وشکستهای پی در پی مالی و روحی جداشده و درفضایی معلق ، آکنده از نور و روشنایی قرار  گرفته بودم  و از فحش سیروس و سید و امیر ، نژیب نارحت نمی شدم با خود گفتم چرا اینها اینطور هستند مثل اینکه مرا فحش نمی دادند...

 از  کنار به جسم بی جان خود و کسانی که در کنار جسم بی روح  ام هستند نظاره می کنم  و معنی این کارها را نمی دانم

 

 شب بنا به پشنهاد بردارم شبانه مرا در امامزاده دفن نمودند .وقتی وارد اما مزاده شدم  پر بود از جمعیت تعجب کردم  چطور این جماعت ازکجا برای مراسم دفن من آمدند  دیدم نه افرادی با لباس سبز روشن و سفید هستند زن و مرد  یکباره از فردی پرسیدم اینها کیستند  گفت انهایی که  دور قبل هستند مال آن دنیا  و آنهایی با لباس سبز نورانی  و سفید هستند از ما هستند...با صدای بلند بر ارواح  ( مردگان ) سلام کردم  و گفت‌م: من  اسماعیل اسدی دارستانی از سیبلی  هستم‌، دوست دارم یکی از شما با من سخن بگویید؛ روح مرده‌ای  گفت‌: هر چه می‌خواهی بپرس‌،  من  پرسیدیم:آیا اهل بهشتی یا دوزخ‌، گفت‌ند: بهشتی هستم‌

.بردار هایم و خواهرایم خیلی گریه می کردند ...و زهرا خواهرم خیلی گریه بود و من احساسی نداشتم و فقط تعجب می کردم ... یکباره مادرم و پدرم و خواهر زاده را در کنار دیدم ... مادرم مرا دربغل گرفت و خواهر زاده ام هر دو یی ما را بغل کرد و اما پدرم همان حالت خشک داشت  گفت اسماعیل پسر دیوانه و عزیز من خوش آمدی ..

مادر را دیدم  دیگر عصاغ نداشت  و پدرم را دیدم دیگر عصا نداشت ...پدرم باز هم سیگارمی کشید من تعجب کردم گفتم حاجی مگر مردهها هم سیگارمی کشند ..بابام بمن گفت پس خیلی عقبی ..اینجا آن دنیا نیست اینجا حتی مشروب خوردن و سیگار کشبدن آزاد است این اندازه عملکرد ات لذت می بری..

 

در سر قبرم ایستاده بودم  و البته این بی توجهی به وضعیت شخصیت آنها و یا خویشاوندانی که در این دنیا باقی مانده اند و اما باز  حسادت  اشتم  و اما  مشابه آنچه که دراین دنیاتجربه میکنیم نیست.

 مادرم گفت اسماعیل این جمعیت می بینی اینها بیشتر مردمان سیبلی هستند  و دوستان و بیشتر افرادی که اینجا هستند دارنند فحش ات می دهند و می گویند گور به گور شده  بیشتر اینها کارمندو یا ریس هستند بخاطر مراسم دفنت نیامدند آمدند مطمن بشوند دفن می شوی ..با مادرم  و پدرم به کنار سید و حاجی رفتیم... حاجی می گفت سید بین خدای من اسمایعل را کشت و نفرین من  اسماعیل را گرفت  امسال دو حادثه داشت و این بار خودش مرد آنهم مثل سگ کشتنش.. حاجی بسید گفت من فقط آمدن بینم این گور به گور شده مرده است یا نه ..

سید پیش حمید رفت  گفت حمید تو باورت می شود این بی شرف مرده باشد .. یکباره سیلی محکمی به گردن سید و حاجی زدم اما دستم رد شد تازه فهیمدم من مرده ا م و روحی بیش نیستم ...

نیما با علی رضا گوشه ای مانده بود و گریه می کرد می گفت نامرد چطور کشتنش و می دانم حق اش ضایع می شود ..خدا را شکر علی بزرگ شده ای می ماند بعدازمهندس شدن پسرش می مرد ..حیف ...

رحیم باممد و علی و پیام و اکبر گوشه ای نشسته بودند  رحیم هی سیگار می کشید ..رفتم سیگار رحیم را بر دارم بکشم دستم رد شد چون من دیگر یک روح بودم ..رویم هم نی شد به پدرم بگویم بمن یک سیگار بدهد  چون آ»دینیا هم بودیم پیش پدر و مادر رو بزرگان سیگار نی گشیدم ...

خلاصه مرا دفن کردند ..همه خاک ریختند و رفتند ...

بابام و ماردم گفتند اسمایعل  تو افتخار ما هستنی  و کف کردم اینطور جمعیت آمده بود  و نماز  خواندن واما با وجود این باز هم ارواحی  هستیم  که از تماشای احترامی که پس از مرگ و در مراسم تدفین توسط دوستان و خویشاوندان به آنها گذاشته می شود لذت می بریم ... اسماعیل یادت هست ( مادر گفت ) من مرده  بودم تو آخرین نفر رفتی و با من صحبت کردی ..و هر هفته سر قبر پدرت می امدی و دیدم چطو احسان دادی و مراسمئ خوب بر گزار کردی من و بابات از تو راضی هستیم ..

 شقایق خواهر زاده ام بمن گفت  دایی من هم خیلی تو را زحمت دادم ..من از ازت تشکر می کنم که بابا و مادر و شوهرم را راضی کرد کلیه و قلبم را هدیه کنند ..کل گناهان من بخشیدهخ شده است و اینده فرزندانم توسط فرشته تضمین شده است .. دایی همان قدر ثواب برای پدر و مادر و شوهر م و شما نوشته شده است و عزیز هم هر روز شما ر ا در این دنیا هم دعا می کرد..

 گفتم شقایق تو که تازه مردی چطور بهت اجازه دادند  به این دنیا روحت بیاید .. شقایق بمن گفت دایی جان بمن اجر شهدا را خدا داده است ..من همیشه پیش عزیز و بابا بزرگ هستم و هر روز به خانه پدر و مادرم شب ها سر می زنم و این اجازه را دارم می دانی با عزیز و بابا بزرگ چند بار خانه ات آمدیم ...

دایی چون عزیز زن پاک دامنی بود و پاکیزه از زنان بهشتی است و بابا بزرگ چون در راه وطنش  جانباز شده  بخاطر همین جان داده و کشته شده با شهدا مشهور شده و عزیز هم همسر بابابزرگ است اجرش بشتر شده دایی ما در این دنیا پارتی کلفت هستیم...

حاجی بابا  بمن گفت اسماعیل عرضه نداشتی یکی حکم شهادت مرا بگیریی ..اما من دراین دنیا حکم شهادتم را بمحض ورود صادر شد ..

 سوم من در مسجد جامع سیبلی برگزار شد  و خانواده وفامیل زنم  هم ازرشت واصفهان آمده بودند  و عمویم و اقوام من از رودبار هم آمده بودند تا سوم در خانه من بردارانم بودند البته گذشته زمان ، برای من نظیر گذشت زمان زمینی  تمام نشد همانند چند لحظه بود

  شب بعداز دفنم .. با مادر و پدر م به خانه من آمدیم ..طبقه اول زنها مراسم داشتند و طبقه دوم مردها و مردم دررفت و آمدبودند ..رفتم دیدم برادر هایم صحبت می کنند و از من از زندگی ام و پایین رفتم دیدم خواهرم هم همنیطور از من تعریف می کنند مادرم و پدرم عکس بزرگ خود را دیدند گفتند دستت درد نکند اسماعیل ..وفاداری خود را نشان داد ی ..

خلاصه بمادرم گفتم شبها که می امدید خانه کجا می مانید ..مادرم می گفت پدرت  و من نوبتی با کل بچه ها را سر می زنیم ..هفته یکبار خانه ات می آیم اما بیشتر مواقع به دین تو می آمدیم ...هر وقت احسان و یا خیرات خودت و زنت می امدی بما اطلاع داده می شد و فورا ما بخانه ات می امدیم ..

گفتم مادر از مرگ شقایق در جوانی ناراحت نشدی   مادرم گفت : ای کاش من و پدرت در سن شقایق مرده بودیم ..ما اتفاقا خوش شدیم جهان باقی این دنیاست ..آند نیا فنا ی است آنقدر سعی و تلاش و گرسنه و بیماری اما دراین دنیا رفاه ..آسایش ...

بابام گفت اسماعیل جان ..خطا های من نسبت بشما در ج.انی بیشتر بود اما خدواند به احترام جانبازی و سه سال شرکت در جهاد بمن درجه شهادت داد و عفوم کرد و با دعا خیر مادر ت و من تو عاقبت خیر شدی و‌انقدر درحق خواهر و برادر و اقوام و مردم خوبی کردی

 برای پیشرفت بشر و محیط زیست جانت را بخطر آنداختی ..

سوم من در مسجد سیبلی در حال اجرا بود یکباره مادرم گفت اسماعیل من و شقایق ( خواهر زاده ام و اهدا  کننده کلیه و قلب ) وپدر شهید ت از الله خواستیم فرصتی دوباره بتو بدهد  به زندگی بر گرددی...اشتباهات خود را اصلاح و بقیه ماموریت خود را در ره خدا ادامه بدهی  چون ماموریت انسانی شما در آند نیا نیمه تمام مانده است ...

یکباره خود را در بیمارستان رشت دیدم  که سکته خیفیف مغزی کرده بودم ..در حالی که در خودرو شخصی بودم و  همسرم گفت اگر بردار زاده نفهیده بود ..از آن مسیر شاقاجی رد نمی شد الان تو مغزت خوریزی شدید و مرده بودی ...خدا بهت رحم کرد ..جای که سکته خفیف کرده بودی جای پرت و دور ازدید بوده است ... به همسرم گفتم مرا دعایی خیر مادر پاکدامن و مومنم و پدر شهید  نجات داد

توضیح اینکه : خوابم را در حال نوشتن تکمیلی هستم عین خواب  انشالله اطلاع رسانی خواهددشد..

نویسنده و محقق : اا دارستانی 09119812795


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط دکتر محمد علیی اسلامی 93/7/22:: 3:0 عصر     |     () نظر